بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه، باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزد دل من مساله ای نیست
تصادف
من داشتم اینجا می امدم که تصادف کردم.
ناگهان یک ماشین امد ومرا زیر گرفت.
وقتی خواستم ازعرض خیابان رد شوم این اتفاق افتاد.
جنازه ام را گوشه خیابان رها کردم و آمدم،اما ای کاش نمی آمدم.
نه مرا می بینی نه صدایم را می شنوی.
کاش نمی آمدم،من داشتم به دیدن تو می آمدم که مردم.
باد تغییر فصل
با باد جنوب به قلب مرد راه یافت .باد غرب فکر او را لو داد . باد شرق
روح زن را به او شناساند.
بعد وضع هوا به هم ریخت وهمه بادها با هم وزید ،گردبادی عظیم بلند شد
وزن او را به باد شمال سپرد، قلبش از یخ پوشیده شد.
عشق پرشور
عشاق، چراغ جادو را در ساحل پیدا کردند.
جن چراغ گفت :
اگر آزادم کنید یک آرزوی هر کدامتان را برآورده می کنم.
دختر به چشم های پسر نگاه کرد و گفت :
دلم می خواهد تا آخر دنیا عاشق هم با شیم .
پسر به دریا چشم دوخت و گفت:
دلم می خواهد دنیا به آخر برسد .
آدمک آخر دنياست بخند ،آدمک مرگ همينجاست بخند
،دست خطي که تو را عاشق
کرد شوخيه کاغذيه ماست
بخند ،آدمک خر نشوي گريه کني ،کل دنيا سراب است
بخند ،آن خدايي که بزرگش
خواندي به خدا مثل تو تنهاست بخند.
چقدر زمونه بي وفاست نمي دونم خدا كجاست يكي
بياد بهم بگه كجاي كارم
اشتباست گاهي مي خوام داد بكشم اما
صدام در نمياد بگم آخه خدا چرا دنيا به آخر نمي ياد
تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بودهای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدکهای رها را دیدهای هرگز،
که از شرم نبود شادپیغامی،
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی میکند
چیزی نمیخواهد
و چشمان تو آیا سورهای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟
تو از خورشید پرسیدی، چرا
بیمنت و با مهر میتابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعلههای شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شبتابی سخن گفتی
از او پرسیدهای راز هدایت، در شبی تاریک؟
تو آیا، یاکریمی دیدهای در آشیان، بیعشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیدهای، رخ از نگاه عاشقان نیمهشبها بربتاباند؟
تو آیا دیدهای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟
تو آیا خواندهای با بلبلان، آواز آزادی؟
تو آیا هیچ میدانی،
اگر عاشق نباشی، مردهای در خویش؟
نمیدانی که گاهی، شانهای، دستی، کلامی را نمییابی ولیکن سینهات لبریز از عشق است…
تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، دادهای آیا ؟!
ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله میسازی؟
نفهمیدی چرا دلبستِ فالِ فالگیری میشوی با ذوق!
که فردا میرسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب میآید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!
تو فهمیدی چرا همسایهات دیگر نمیخندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بیآبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمیتابد؟
نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کردهای آیا؟
جوابم را نمیخواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیدهام در تو!
که عاشق بودهام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته میدانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته میخوانی
دوستت دارم. . .
%عشق من وتو %