نماد عشق یک قلب است. اما نماد عاشقی قلبی
هست که تیر وسطش خورده. کمتر کسی شاید راز این قلب تیر خورده را بداند. لااقل من در
اینترنت هر چه گشتم نه به فارسی و نه به انگلیسی در این زمینه چیزی ندیدم.
در
نتیجه خودم می نویسمش تا هر کسی دنبال معنایش گشت، جوابش را اینجا پیدا
کند.
در باور یونانیان باستان هر پدیده ای یک خدایی داشت. همه خدایان هم یک
خدا یا پادشاه بزرگداشتند که اسمش زئوس بود.
یک شب به مناسبتی زئوس همه خدایان را به جشنی در معبد کوه المپ دعوت کرده
بود.
دیوانگی و جنون هم خدایی داشت بنام مانیا. مانیا چون خودش خدای دیوانگی بود
طبیعتا عقل درست و حسابی هم نداشت و بیش از حد شراب خورده بود. دیوانه باشی، مست هم
شده باشی. چه شود!
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات
طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم!
با من ازدواج
میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر
سادهای
خوش خیال کاغذی!
تو مرا می فهمی...
من تو را می خواهم...
و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است.
تو مرا می خوانی...
من تو را ناب ترین شعر زمان میدانم
و تو هم می دانی...
تا ابد در دل من می مانی
هر سحر آفتاب من بودی / همه شب ها شهاب من بود / گر شکستم بدون چشمانت / تو تمام حساب من بودی
امشب شب رویایی تو بود و تو نبودی / در دل همه آوای تو بود و تو نبودی / دل زیر لب آهسته تمنای تو میکرد /در حسرت دیدار تو بودو تو نبودی
تو را تا بی نهایت دوست دارم / تو را تا قلب دریا دوست دارم / اگر روزی نباشم در این دنیای خاکی / تو را در قلب خاک هم دوست دارم
دیشب از دلتنگیت بغضی گلویم را شکست / گریه ای شد بر فراز آرزوهایم نشست / من نگاهت را کشیدم روی تاریخ غزل / تا بماند یادی از روزی که بر قلبم نشست
از روزی که یکی! دلم را برده / تب دارم مثل طفل سرما خورده / گفتارم شعر، شعرهایم هذیان / دکتر جان بنده زنده ام یا مرده؟
هر آنچه خواستم نیامد به دست / چون که بیگانه بودم با این دنیای پست / پی آب بودم کوزه به دست / چون که آب یافتم، کوزه شکست
وفایت دست و پایم را گرفته / غمت شور و نوایم را گرفته / حضور نا تمام چشمهایت / تمام لحظه هایم را گرفته
من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد
نوبت خاموشی من سهل و آسان می رسد
من که می دانم که تا سرگرم بزم و شادی ام
مرگ ویرانگر چه بی رحم و شتابان می رسد
پس چرا عاشق نباشم؟
پس چرا عاشق نباشم؟
من که می دانم به دنیا اعتباری نیست نیست
من که می دانم اجل ناخوانده و بیدادگر
سر زده می آید و راه فراری نیست نیست
پس چرا عاشق نباشم؟پس چرا عاشق نباشم؟
دوستت دارم. . .
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید
در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا یا کارگر معدن بودند و یا صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند٬ زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده بودند تا ریاضت بکشند که نمیرندآن روز نیز آن مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند و نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه بازمیگردند و یا باید با دست خالی به خانه های نکبت زده شان بروند و از فرزندانشان خجالت بکشند
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد
مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو
به وضوح حس می کردیم… می دونستیم
بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از
کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه
یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می
زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می
کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه
نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد… گفتم:تو چی؟گفت:من؟
|
سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می
کردند که آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از
شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب
کرد.
مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. نظر او این بود که ببر
مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می کرد به هر
دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی
شنید! خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید و سپس
دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان
شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این
ترتیب ببر کوچک عضوی از اعضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و
علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی
مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده
بسیار مانوس بود.
در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق
دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم
رسید.
زن با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود
با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور
شود.
پس تصمیم گرفت، ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با
مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ببر را با یک دنیا دلتنگی
به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود
بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر برایش بسیار
دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می
ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا
غم دوری با ببرش وداع کرد.
بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید وقتی زن
بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند در حالی که از شوق دیدن ببرش
فریاد می زد:
عزیزم، عشق من، من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یک ذره شده
بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم ... و در حین ابراز این جملات مهر
آمیز به سرعت در قفس را گشود و آغوشش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و
احساس در آغوش کشید.
ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر
کرد:
نه بیا بیرون، بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا
رو ترک کردی بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه
است.
اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی
درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل یک بچه گربه رام و آرام بود!
اگرچه ببر
مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود نمی فهمید اما محبت و
عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که
عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نمیشود و احساس آنقدر متعالی است که از
تفاوت نوع و جنس فراتر می رود.برای هدیه کردن محبت یک
دل ساده و صمیمی کافی است تا از دریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را
هدیه کند. محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و ناامیدی را در چشم بر هم
زدنی بهار کند. عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از
آن به جا مانده چون گوهری درخشنده انسان را به ستایش وادار نموده است.. محبت همان
جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سرگردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق
ورزیدن هست که در طلب آن نیست.
بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش
کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمرمان شیرین و ارزشمند گردد. در کورترین گره
ها، تاریک ترین نقطه ها، مسدود ترین راه ها، فقط عشق است که بی نظیر ترین معجزه و
راه گشاست. مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست. ماجرای فوق را به خاطر
بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است. پس، معجزه ی عشق
را امتحان کن!
با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد
.
ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد
.
با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم
عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد
.
حمد را خواندم و آن مد "ولاالضالین" را
ننمودم ز ته حلق ادا، رفتم و شد
.
یک دم از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مایه هر مهر و وفا، رفتم و شد
.
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین
سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد
.
"لن ترانی" نشنیدم ز خداوند چو او
"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد
.
مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟
من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد
.
تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و
.
مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد
.
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد
.
گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو
تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد
اینگونه نگاه کنید...
.
..
مرد را به عقلش نه به ثروتش
.
زن را به وفایش نه به جمالش
.
دوست را به محبتش نه به کلامش
.
عاشق را به صبرش نه به ادعایش
.
مال را به برکتش نه به مقدارش
.
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
.
اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش
.
غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
.
درس را به استادش نه به سختیش
.
دانشمند را به علمش نه به مدرکش
.
مدیر را به عمل کردش نه به جایگاهش
.
نویسنده را به باورهایش نه به تعداد
کتابهایش .
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
.
دل را به پاکیش نه به صاحبش
.
جسم را به سلامتش نه به لاغریش
.
سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده
اش
.
..
آخرین نفر نباشید!
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.
همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.
مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.
پیرمردبه من نگاه کردوپرسید
چندتادوست داری؟
گفتم چرابگم ده
یابیست تا...
جواب دادم فقط چندتایی
پیرمردآهسته ودرحالیکه سرش راتکان می دادگفت:
توآدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
ولی درموردآنچه که می گویی خوب فکرکن
خیلی چیزهاهست که تو نمی دون
اگر خدا كفيل است غصه براي چه ؟
اگر رزق تقسيم شده حرص چرا ؟
اگر دنيا فريبنده است اعتماد به آن چرا ؟
اگر بهشت حق است تظاهر به ايمان چرا ؟
اگر قبر يك حقيقت است ساختمانهاي مجلل چرا؟
اگر جهنم راست است اين همه ناحق كردن چرا ؟
اگر حساب آخرت وجود دارد جمع مال حرام چرا ؟
اگر قيامتي هست خيانت به مردم چرا ؟
اگر دشمن انسان شيطان است پيروي از او چرا ؟
هر كس كار بد ديگران را انتشار دهد مثل همان را براي خودش خواهند نوشت
مرد را به عقلش نه به ثروتش
.
زن را به وفايش نه به جمالش
.
دوست را به محبتش نه به کلامش
.
عاشق را به صبرش نه به ادعايش
.
مال را به برکتش نه به مقدارش
.
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
. . . . . . . . . . . . . . . .
پیری برای جمعی سخن میراند.
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.
مثه خوابی…مثه رویا
مثه آرامش دریا
مثه آسمون آبی
آرومی وقتی که
خوابی
مثه پروانه نجیبی
تو یه رویای عجیبی
مثه یاسای تو باغچه
مثه آینه
تو تاغچه
مثه چشمه ی زلالی
انگاری خواب و خیالی.
.
.
.
بی تو من
موندم و رویا
خسته از تموم دنیا
یه دل تنگ شکسته
دو تا چشم خیس
خسته
روزا تب دار شبا بیدار
یه تن خسته بیمار
مثه یه مرده سر دار
از
خودم از همه بیزار
له له لحظه دیدار
بینمون دیوارو دیوار
ادامه در لینک زیر
خواب دیدن یکی از مرموزترین و جالبترین پدیده ها در زندگی ما بشمار می رود.
در طی دوران رومیان باستان، حتی برخی از رویاها برای تحلیل و تعبیر برای سیاستمداران بازگویی می شد. تصور این بود که رویاها پیام هایی از طرف خدایان هستند. تعبیر کنندگان خواب حتی فرماندهان را در جنگها و مبارزات همراهی می کردند.
علاوه بر این گفته می شود بسیاری از هنرمندان ایده های خلاقانه خود را از رویاهایشان الهام گرفته اند.
اما ما در واقعیت تا چه اندازه درباره ماهیت رویاها اطلاع داریم؟
در اینجا ۱۵ واقعیت جالب درباره رویا آورده شده است. لذت ببرید و مهمتر از همه فراموش نکنید که داستان رویاهای خودتان را در بخش نظرات با دیگران به اشتراک بگذارید!
داماد جوان که به همراه پدرش در منطقه بیجی در شمال عراق، به کشاورزی مشغول است گفته که با این اقدام می خواسته نشان دهد هیچ یک از دو عروس را بردیگری ترجیح نمی دهد.
این دو عروس یعنی”انتظار” ۱۷ ساله دختر عمو و “سعاد” ۲۱ ساله دختر عموی پدر داماد گفته اند که در ابتدا مخالف چنین اقدامی بودند اما پس از رایزنی ها و رفت و آمدها ، موافقت کرده اند.
در خلوت دلم ، در همنشینی با غمها ببین که چگونه میریزد اشک از این چشمها
این چشمهای خیس ، همان چشمهاییست که تو خیره به آن بودی در لحظه دیدار
میفهمی معنای دلتنگ شدن را ، میفهمی معنی انتظار را؟
تعداد صفحات : 4
%عشق من وتو %